پرهیز کن ای زاهد اگر "اهل یقینی"...

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

ترس....

سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۳۶ ق.ظ

نخوابیدن شب

ترس از مرگ.

نمیدونم فشارم میفته

کابوس یا واقعیت

موقت

چند هفته ایست بیشتز می ترسم

از مرگ

آن هم

اینگونه.

بی سرو سامان.

کاملا موقت

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۴:۴۲ ق.ظ

هفته ی پیش  عقدت بود.

عقد کسی که 38 سال از عمر خود را مجرد گذراند.

شاید کسی منتظر همچین روزی نبود. چون مطمئن بر تصمیم و بی خیالش بودیم.

همان حوالی خیلی چیزها برایم مرور شد باهم بودنمان ... مدل بی خیال عجیبت...

و نهایتا لبخندهایت دایی

انتخابت هم برایم نیمه سوال بود...حتی تعجب...

اما هضم کرده ام دنیای همین مدلی را.


امشب تو را بردند

دست به دستت کردند

هم بازی گهگاه بچی هایم

خاله هم سن من

امشب گریه کردی 

و من هم عکس میگرفتم از تمام ثانییه ها و گریه می کردم

گریه من گریه ی گذر زمان بود

و اینکه تو که میروی خونه مادرجون سرد می شود

خیلی آرام

شلوغمان تو بودی


نمیدانم وقتی پسرمان میرود تا وقتی دخترمان انقدر فرق دارد...


------------------------------------

پ.ن: پوستر انتخاباتی میرحسین امشب دیدم: شعارش دولت امید بود

امید....

اینکه با بعضی ها سر یک سفره میشینم هم آرامم میکند هم خفه

همه ی ما گمان می کنیم در جایگاه حقیم؟!!

قبول کن سخته سخته سخته

معتقدم چپی بودن بعضی افکار را با خود می آورد.

من شاهد تحولات از من مذهبی تر شماها هستم

و این پیرم کرد و می کند.

عاقبت بخیری برای همه ما

سه شنبه دیروز بود.

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۲۴ ب.ظ

فکر میکردم امروز سه شنبه س.

صبح بجای کانون رفتم مقرکتاب برای هماهنگی ....

فک میکنم فردا کاری ندارم و ۵شبه مهمون دارم که پس فرداس نه فردا...

به خودم میگم اگه راجب فلان موضوع مطالعه کنم یه پله جلوم چون کو تا ۵شنبه

راسی کلاس تاریخ چی شد؟! خب ۴شنبه صب شاید بخان اس بدن

هفت مادربزرگ دوستم چرا امروز عصر بود باید فردا باشه که....


ساعت۲۲چهارشنبه ست فردا هفته تمومه

یکی به من این موضوع حالی کنه دس وردار نسم از صب که دوستم از پشت گوشی یاداور روز شد تا الان هی یادم میره.

خب حالا الان فهمیدم کلی کار دارم اصنم منظم نبودم.

نه خوشم اومد + رفتارای دم آخری+ هل هلی...

فقط اندازه ی یک سلام بخواهی ما را... حل است باقیش

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۰۷ ب.ظ




بهمن92 بود که همینجا ایستادم تا تو را از زاوییه ی عکسهایم ببینم.فلش خاموش-عکس.

میخواستم قسمتی از دست نوشته های تابستان93در صحن را بنویسم که صفحه ی نوشته شده در صحن و سرایت در بهمن92مصادف با همین عکس باز شد:

روبروی ضریحت-بعد از در آغوش کشیدنت

آرام میشوی

دقیقا همان لحظه ای که دستانت را به نورش متصل میکنی 

زمینه اتصال را تو جور کردی 

و آن نقطه اتصال        اوج است

یک اوج آرام معنوی

همه ی راهم را به تو میسپارم

و تو سرور منی.

بهمن92-ساعت3نیمه شب.


---------------------------------------------

بعد از این همه سال که نمیتوانستم دعا کنم و بعد از شنیدن2 صفحه ابوحمزه فهمیدم دعا کردن این سالهایم باید چگونه باشد:

مسخره است گفتن مصداق 

تو چنان دعا میکنی که ذره ای از آن هم به ذهن من حقیر نمیرسد...
رئوف من تو واسطه ی خیر منی...

هنگامه ی وداع مرداد93-ساعت4بعداز ظهر.

هجوم اطلاعات

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ

حافظه بلند مدت بعضی ها مثل بنده سیار خوب هست و بوده.

ورودی های تصویری دقیق ثبت میشن. مثل حتی جای نیمکتا و میزای دوران تحصیلم از اول دبستان....

و بخاطر موندن فامیلی ها و اسم ها

اردوی جهادی- 40 تا شاگر داشتم که جلسه دوم همشون به اسم کوچیک صدا میزدم.

-------------------------

ورودی های ذهن هرچقدر زیاد بشن و دسه بندی نشن از یاد میره در واقع تو ضمیر خودآگاه نمیمونه.

بمباران اطلاعات که این روزها باش مواجهیم.

یادم نمیاد کجا(چین،ژاپن شایدم کره) به فرزندانشون یاددان تو مسیر مهد و مدرسه در مترو چشمانشون روببندند. اینهمه تصویر،اینهمه آدم،اینهمه تبلیغات ... برای چی الکی ذهنمو پراکنده و پر کنه؟!!!


انقدر بد حافظه شدم انقدر قیافه هارو تشخیص نمیدم که از این حالت میترسم.

نمایشگاه قرآن- عکسهای عکاس رو بادقت میدیدم که عکاس تحویل گرفت احوال پرسی کرد با اسم کوچیک.....

هنگ کرده بودم. یک هفته قبلش تو یک جلسه30 نفره همو دیده بودیم ولی من اصلا بیاد نیوردمش.


امروز میخام به پیامکهای همه ی اونهایی که پیام دادن و ایمل و زنگ و غیره جواب بدم.

بنظرم این همه اطلاعات ناپیوسته نامربوط ذهن رو از پا در میاره. وقت رسیدن به فامیل و دوستان رو هم ازت میگیره.

حاشیه نوشت

چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۲ ب.ظ

دارم مینوسم و میخوام بنویسم اما نمیشه!

روزی حداقل5 ساعت مینویسم. اما اینجا نمیشه.


تلفن همراه و زمینی و همین صفحه مانیتور ازشون خسته میشوم گاهی.

و از جلسه

متنفر شدم

منظورم به افراد جلسه و موضوعات نیست که گرد افکارشونم نیستم

منظورم وجود بی خاصیته

اینکه بترسی 

اینکه اگر خوب استفاده نمیکنی اگر خوب نمینویسی اگر خوب نمیخوانی اگر خوب طرج نمیدی

اگر اینها هست برو و بمیر که راهت را بد انتخاب کردی.


چند دقیقه پیش تلفن و اس تعریف از تقریبا500حرف فرهنگی که نوشته بودم و خبر دادن از اینکه روی صفحات دیگه گذاشتنشو چمیدونم از این حرفا....

اینا خوبه برای اینکه انقدر روز به روز نا امیدتر نشی که نکند هایت جلوی چشمت نیاید...


اما اصلا راضی نیستم به همه ی اینها

اصلا مشکل من با خداست

خدایا همیشه مشکلم با تو بوده

اینکه من کور

من نفهم

ولی اگر تو راضی نباشی

چه ؟

همین را بفهمم کافی ست

این آدم های کوچک و بزرگ این حرفای سازمانی و گروهی اقناعم نمیکند

حرف خودت را میخواهم

خدایا تو بگو

تو رضایت داشته باشی

تو بخواهی

تو باشی 

من بفهمم این بودن هایت را کافی ست.


زمانم بدون اینکه اطرافم را درک کنم میدوند... میفهمی....میدوند

و من در این  دنیایی که همه رضایتت را میفهمند هیچ نمیفهمم

مستند " فیلمی ناتمام برای دخترم سمیه"

جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ

 "فیلمی ناتمام  برای دخترم سمیه"


داستان زندگی خانوادگی و سیاسی مصطفی محمدی ست.

بعد از اعدام برادر خانمش در سال65 زندگی در ایران برایش خوشایند نبود. سال71 از ایران خارج و پناهنده کانادا شد.

در کشور کانادا برای سهولت پناهندگی به عنوان یکی از هواداران مجاهدین خلق خودش را معرفی کرد. خواهر خانم او هم در عملیات فروغ جاویدان(مرصاد) کشته شده بود.

به خاطر دینی که نسبت به سازمات احساس میکرد بعد از پناهندگی در برنامه هایی از سازمان شرکت کرده بود.

در جریانی سمیه برا بازدید از پایگاه اشرف به عراق رفت و بعد محمد برای دیدن سمیه به او پیوست. 

بعد از چند سال ماندگاری محمد در خواست بازگشت به کانادا را کرد و بعد از ممانعت ها و پافشاری ها موفق شد و اما سمیه نه...

مستند کاملا خانوادگی و جریان خاص و ساده، این فیلم را تاثیرگزارد میکنه.

جنبه خانوادگیش به نحوی پر رنگتر از جنبه سیاسی مهم آن است.

----------------------

بعد از انتخابات 88 به دلیل اینکه بعضی از کارهای تخریبی و منافق گونه اغتشاشات را به این سازمان نسبت دادن باعث شد گروهی که سنشان به جنایات این سازمان قد نمیداد به دلیل مخالف بودن با نظام به این سازمان گرایش پیدا کنند.

زاویه ی مهم این مستند پشت در اشرف و زاویه تاثیرگذارش درون اشرف بود.


توصیه میکنم حتما ببینید.


تابستان93

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۴۸ ب.ظ


سرپرست تیمم کرد. تیمی که خودم باید مشخصشان میکردم و اونها هم همونی رو که به من پیشنهاد داده بود تدریس.

مجبور شدم قبول کنم چون امری بود. اگر به من بود در میرفتم از هرچه که سنگینی میکند روی وجدانم.

کسی رو پیدا نکردم. همه بیش از 10 جلسه دوره گذرونده بودن و من فقط یک مقاله خونده بودم با چند صفحه مطلب که نتایج خودمو زشون جمع آوری. ولی قبول نمیکردن.

خودم شروع کردم

جلسه اول

جلسه دوم

...

حالا هم که بخش فنی رو دس یکی از دوستان دادم بچه ها میخان خودم فنی هم بگویم ولی دیگه از بخش فنی سردر نمیارم.

باید رمضان فشرده کار کنم انگار.

تجربه خوبی بود.

از اول فقط به درد حرف زدن های اینگونه ای میخودم و بس. چون هیچ در هیچ عملم.

و سخت تجربه ایست سخت

مخصوصا وقتی میگویند خوب بودی و تو میدانی هیچ نبودی

قرار بوده اینها چیزی بدانند که من هم نمیدانستم و فقط واسطه ای بودم برای آنها نه چیزی برای خودم

خدایا میخواهم سرم را بر روی زمین بگذارم و بر ندارم

آسمان از آن خاکی های زمین است. 


دردی تا مغز استخوانت...

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ
ترم پیش:
بعد از دانشگاه-بعد مسافتی-خونه ی دوستم-کلاسی متفاوت با همه ی آموخته های انسانی زندگیم.

نشسته ام و با دقت سانت های اصلی را روی نقشه پیاده میکنم و خط کش را جابجا(خستگی روزم به روی کاغذ می آید) و محو کار.
روسریم نیمه باز و کمی عقب-جلو
زکیه سرش را روی شانه هایش خم کرده و محو به من نگاه میکند
سرم را که از رو کاغذها بالا می آورم

زکیه: پیش خدا برای من دعا میکنی موهام مثل تو شه
همش منتظرم موهای اینجاهای سرم دربیاد
مامانم میگه بهار که بشه موهام درمیاد
بهار چقد دیگس؟!
میخام موهات کامل ببینم!
امشب میریم عروسی ولی گلسر...

اشک جرأت نداشت چشمانم را تر کند
بهتم زده بود
آب دهانم را مکرر قورت میدادم
دستانش را محکم گرفتم.

سرطان 
سرطان یک کودک که تمام روزهای زندگیش 5سال نمیشود
و موهای ریخته سرش نیمه درامده است

روسریم را جلو میکشم
دوست داشتم ماشین بردارم و از ته بزنم
درد یک کودک را
بچه

-----------------------------------------
حتی یاد اون روز داغونم میکنه...
طاقت نمی آورم صدای جییییغ دختر بچه در اتاق نمونه برداری...
پدرش دکتر بود.
دکتر باشی با نباشی فرقی نمیکند.
دکتر باشی و از دستت برای دخترت کاری بر نیاید.

خدا میداند برای سیر زندگیت بهترین حالت کدام است.

پرواز زمان

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۹ ب.ظ
شاید هیچگاه فکر نمیکردم
من هم به دنبال زمان باید بدوم.

عمر کوتاه است و کار نکرده و کتاب نخوانده فراوان.
باید بدوم
گاهی دیر است برای اینهمه برنامه

خدا بزرگ ست.
ذره ای برکت وقت و لیاقت به ما عطا کن 

وقتی میبینم بار فکری و علمی ات را تا 27 سالگی فشرده بستی
و الان بعد از 20و خورده ای سال هرچه داری از آن زمان هست
از این همه اتلاف وقتم اذیت میشوم.

اشتباهات را باید یاداوری کرد ولی گذرا...

saat