دردی تا مغز استخوانت...
دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ
ترم پیش:
بعد از دانشگاه-بعد مسافتی-خونه ی دوستم-کلاسی متفاوت با همه ی آموخته های انسانی زندگیم.
نشسته ام و با دقت سانت های اصلی را روی نقشه پیاده میکنم و خط کش را جابجا(خستگی روزم به روی کاغذ می آید) و محو کار.
روسریم نیمه باز و کمی عقب-جلو
زکیه سرش را روی شانه هایش خم کرده و محو به من نگاه میکند
سرم را که از رو کاغذها بالا می آورم
زکیه: پیش خدا برای من دعا میکنی موهام مثل تو شه
همش منتظرم موهای اینجاهای سرم دربیاد
مامانم میگه بهار که بشه موهام درمیاد
بهار چقد دیگس؟!
میخام موهات کامل ببینم!
امشب میریم عروسی ولی گلسر...
اشک جرأت نداشت چشمانم را تر کند
بهتم زده بود
آب دهانم را مکرر قورت میدادم
دستانش را محکم گرفتم.
سرطان
سرطان یک کودک که تمام روزهای زندگیش 5سال نمیشود
و موهای ریخته سرش نیمه درامده است
روسریم را جلو میکشم
دوست داشتم ماشین بردارم و از ته بزنم
درد یک کودک را
-----------------------------------------
حتی یاد اون روز داغونم میکنه...
طاقت نمی آورم صدای جییییغ دختر بچه در اتاق نمونه برداری...
پدرش دکتر بود.
دکتر باشی با نباشی فرقی نمیکند.
دکتر باشی و از دستت برای دخترت کاری بر نیاید.
خدا میداند برای سیر زندگیت بهترین حالت کدام است.
- ۹۳/۰۳/۱۹
واقعا.......
خدا خودش کمک کنه