- مامــان
- بله (همانطور که سرم روی کاغذها بود و رمز گونه ادامه جمله را مینوشتم تا فراموش نکنم)
- خدا الان داره صدای منو میشنوه؟!
- بله بله عزیزم ( این دو جمله باید عوض شه بعد آونهم...)
- (با مکث و آرام حرف زدن با خودش) مامان
- بله ( از آن بله هایی که یعنی سوال آخرت باشه و دیگه حرف نزن و برو الان مشغولم)
- اینطوریم خدا صدامو میشنوه؟
-
(سرم رو از برگه های پراکنده خط خورده بالا گرفتم و شانه هایم را برای رفع
خستگی تکانی دادم، اول به ساعت نگاه کردم بعد خوشنویسی قاب شده «نحن اقرب الیه من حبل الورید» با یادگار ترجمه ای از آیت الله مکارم شیرازی «ما از رگ قلب به شما نزدیکتریم» و بعد تمام رخ دخترم را دیدم.) یعنی چطوری؟!!!!
- همون طوری که پچ پچ میکنم یواشکی حرف میزنم.
- بله همه جوره خدا میشنوه آخه اون خیلی خیلی بهت نزدیکه تو قلبته.
- (با صورتش شکلک در میاره، انگار توی دلش حرف میزنه)
- انگشتانم را باز و بسه میکنم
- (با خودش میگه) پس خداجون تو دلمم که حرف میزنم میشنوه.
- ( به خودکار نیمه تمام و اینهه برگه نگاه میکنم، آره خدا میداند این متن خط خورده نهایتا چه باید شد. )
- حالا صندلی را میکشد تا دم پنجره.
- (چشمهایم را میبندم و آب دهانم را قورت میدهم که سرش داد نزنم و نگویم -بیرون- وقتی دارم کار میکنم پیش من نیا.
چشمانم را مالشی میدهم و باز میکنم. )
- روی صندلی ایستاده، از پنجره به امتدا نوری خیره شده، خدا را میبیند و با خدا پچ پچ میکند.
- سرم را روی میز میگذارم و به امتداد نگاهش به بیرون خیره میشوم.
هدیه ی خدا به من فهماند آخر این کاغذها و صفحه های روی هم لپ تاب چه باید بنویسم.
خدا در امتداد چشم های تو نعمت عظیم روزِ کوتاهم بود.