پرهیز کن ای زاهد اگر "اهل یقینی"...

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

هجوم اطلاعات

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ

حافظه بلند مدت بعضی ها مثل بنده سیار خوب هست و بوده.

ورودی های تصویری دقیق ثبت میشن. مثل حتی جای نیمکتا و میزای دوران تحصیلم از اول دبستان....

و بخاطر موندن فامیلی ها و اسم ها

اردوی جهادی- 40 تا شاگر داشتم که جلسه دوم همشون به اسم کوچیک صدا میزدم.

-------------------------

ورودی های ذهن هرچقدر زیاد بشن و دسه بندی نشن از یاد میره در واقع تو ضمیر خودآگاه نمیمونه.

بمباران اطلاعات که این روزها باش مواجهیم.

یادم نمیاد کجا(چین،ژاپن شایدم کره) به فرزندانشون یاددان تو مسیر مهد و مدرسه در مترو چشمانشون روببندند. اینهمه تصویر،اینهمه آدم،اینهمه تبلیغات ... برای چی الکی ذهنمو پراکنده و پر کنه؟!!!


انقدر بد حافظه شدم انقدر قیافه هارو تشخیص نمیدم که از این حالت میترسم.

نمایشگاه قرآن- عکسهای عکاس رو بادقت میدیدم که عکاس تحویل گرفت احوال پرسی کرد با اسم کوچیک.....

هنگ کرده بودم. یک هفته قبلش تو یک جلسه30 نفره همو دیده بودیم ولی من اصلا بیاد نیوردمش.


امروز میخام به پیامکهای همه ی اونهایی که پیام دادن و ایمل و زنگ و غیره جواب بدم.

بنظرم این همه اطلاعات ناپیوسته نامربوط ذهن رو از پا در میاره. وقت رسیدن به فامیل و دوستان رو هم ازت میگیره.

حاشیه نوشت

چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۲ ب.ظ

دارم مینوسم و میخوام بنویسم اما نمیشه!

روزی حداقل5 ساعت مینویسم. اما اینجا نمیشه.


تلفن همراه و زمینی و همین صفحه مانیتور ازشون خسته میشوم گاهی.

و از جلسه

متنفر شدم

منظورم به افراد جلسه و موضوعات نیست که گرد افکارشونم نیستم

منظورم وجود بی خاصیته

اینکه بترسی 

اینکه اگر خوب استفاده نمیکنی اگر خوب نمینویسی اگر خوب نمیخوانی اگر خوب طرج نمیدی

اگر اینها هست برو و بمیر که راهت را بد انتخاب کردی.


چند دقیقه پیش تلفن و اس تعریف از تقریبا500حرف فرهنگی که نوشته بودم و خبر دادن از اینکه روی صفحات دیگه گذاشتنشو چمیدونم از این حرفا....

اینا خوبه برای اینکه انقدر روز به روز نا امیدتر نشی که نکند هایت جلوی چشمت نیاید...


اما اصلا راضی نیستم به همه ی اینها

اصلا مشکل من با خداست

خدایا همیشه مشکلم با تو بوده

اینکه من کور

من نفهم

ولی اگر تو راضی نباشی

چه ؟

همین را بفهمم کافی ست

این آدم های کوچک و بزرگ این حرفای سازمانی و گروهی اقناعم نمیکند

حرف خودت را میخواهم

خدایا تو بگو

تو رضایت داشته باشی

تو بخواهی

تو باشی 

من بفهمم این بودن هایت را کافی ست.


زمانم بدون اینکه اطرافم را درک کنم میدوند... میفهمی....میدوند

و من در این  دنیایی که همه رضایتت را میفهمند هیچ نمیفهمم

مستند " فیلمی ناتمام برای دخترم سمیه"

جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ

 "فیلمی ناتمام  برای دخترم سمیه"


داستان زندگی خانوادگی و سیاسی مصطفی محمدی ست.

بعد از اعدام برادر خانمش در سال65 زندگی در ایران برایش خوشایند نبود. سال71 از ایران خارج و پناهنده کانادا شد.

در کشور کانادا برای سهولت پناهندگی به عنوان یکی از هواداران مجاهدین خلق خودش را معرفی کرد. خواهر خانم او هم در عملیات فروغ جاویدان(مرصاد) کشته شده بود.

به خاطر دینی که نسبت به سازمات احساس میکرد بعد از پناهندگی در برنامه هایی از سازمان شرکت کرده بود.

در جریانی سمیه برا بازدید از پایگاه اشرف به عراق رفت و بعد محمد برای دیدن سمیه به او پیوست. 

بعد از چند سال ماندگاری محمد در خواست بازگشت به کانادا را کرد و بعد از ممانعت ها و پافشاری ها موفق شد و اما سمیه نه...

مستند کاملا خانوادگی و جریان خاص و ساده، این فیلم را تاثیرگزارد میکنه.

جنبه خانوادگیش به نحوی پر رنگتر از جنبه سیاسی مهم آن است.

----------------------

بعد از انتخابات 88 به دلیل اینکه بعضی از کارهای تخریبی و منافق گونه اغتشاشات را به این سازمان نسبت دادن باعث شد گروهی که سنشان به جنایات این سازمان قد نمیداد به دلیل مخالف بودن با نظام به این سازمان گرایش پیدا کنند.

زاویه ی مهم این مستند پشت در اشرف و زاویه تاثیرگذارش درون اشرف بود.


توصیه میکنم حتما ببینید.


تابستان93

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۴۸ ب.ظ


سرپرست تیمم کرد. تیمی که خودم باید مشخصشان میکردم و اونها هم همونی رو که به من پیشنهاد داده بود تدریس.

مجبور شدم قبول کنم چون امری بود. اگر به من بود در میرفتم از هرچه که سنگینی میکند روی وجدانم.

کسی رو پیدا نکردم. همه بیش از 10 جلسه دوره گذرونده بودن و من فقط یک مقاله خونده بودم با چند صفحه مطلب که نتایج خودمو زشون جمع آوری. ولی قبول نمیکردن.

خودم شروع کردم

جلسه اول

جلسه دوم

...

حالا هم که بخش فنی رو دس یکی از دوستان دادم بچه ها میخان خودم فنی هم بگویم ولی دیگه از بخش فنی سردر نمیارم.

باید رمضان فشرده کار کنم انگار.

تجربه خوبی بود.

از اول فقط به درد حرف زدن های اینگونه ای میخودم و بس. چون هیچ در هیچ عملم.

و سخت تجربه ایست سخت

مخصوصا وقتی میگویند خوب بودی و تو میدانی هیچ نبودی

قرار بوده اینها چیزی بدانند که من هم نمیدانستم و فقط واسطه ای بودم برای آنها نه چیزی برای خودم

خدایا میخواهم سرم را بر روی زمین بگذارم و بر ندارم

آسمان از آن خاکی های زمین است.