اینکه وقتی کالای مشابه ایرانی موجود است آن برندی که هیچ ربطی به همین چهاردیواری ندارد را میخریم
بد جور جسورانه خیانت میکنیم.
هرچند در سبد کالای یک ایرانی فاجعه برنج هندی ست اما آنقدر باید میبودیم که فکر ما حاصلش جبری میشد
که در سبدش برنج ایرانی بود.
اصلا ما نامردهای عالمییم
رهبرا برای که سخن میگویی...
------------------
وقتی مینوشتمت بدجور پی به نامردی هایمان بردم.
یکی از شرق شناسان میگوید:
برای انهدام یک تمدن، کافی است سه چیز را منهدم کنید.
اول) خانواده
دوم) نظام آموزشی
سوم) الگوها و اسوه ها.
برای اولین گزینه منزلت مادر به عنوان مربی کودکان را متزلزل کن تا مادر از اینکه مربی کودکان خویش باشد خجالت بکشد.
برای دومی از منزلت معلم بکاه و در جامعه او را بی ارزش کن.
و برای سومی منزلت علما و دانشمندان را هدف قرار ده تا کسی آنها را الگوی خویش قرار ندهد.
--------------------------------
به نظر شما ما در این زمان در کدام یکی از این گزینه ها گیر افتاده ایم.
آنقدر فکرها عوض شده است که کمتر مادری حاضر است برای فرزندش کارش را کنار بگذارد
و کمتر مادری با افتخار خودش را خانه دار، مدیر خانه ..... معرفی می کند.
فاتحه معلمان که قبل از مادر ها خوانده شده همان زمانی که حرفهای خلاف عقل را قانون کردند و با رفتارهایشان دانش آموزانی گریزان از حرفهایی که میزنند و عمل نمیکنند پرورش دادند.
از همان زمانی که شد آموزش و پروش را دست آدمهای یکجوری دادند.
و سومی انگار همین روزهاست که حتی امام خمینی هم شائبه دار کردند
انگار همین روزهاست که همانانی که دم از خدا و پیغمبر میزنند به حجاب هم اعتقادی ندارند
انگار بیش از ده سال است که خرد خرد شروع شده و حال شیبش شدت گرفته.
وای الان یادم آمد ساعت10 عادل فردوسی پور کلاس داشت با دکتر
قرار بود هم برم با دکتر صحبت کنم هم یک گزارش از فردوسی پور.
اصلا هم دلم نمیخواهد
حالا این متن را پیش آن یکی دکتر میبرم تا هم حرفهایش خبر شود
هم اصل قضیه را بفهمم
این خوب است به دردم میخورد به درد دنیا و آخرتی که درد میکند.
امروز سر7صبح از خانه بیرون آمدم.
راستی نشریه هم هست...
کمی بغض داشتم اما محکم پیام شهید مصطفی چمران را خواندم:
"می گویند تقوا از تخصص لازم تر است
آنرا می پذیرم،
اما می گویم آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد
بی تقواست."
و گفتم بنابر این تسلیم
الان من وقت ندارم و اگر بپذیرم...
بوی ادکن همیشه می ماند.
انقدر سرم شلوغ است
یا شلوغ است سرم
که حتی وقت چگونه فکر کردن به این بو را ندارم.
گذاشتم خودت انتختاب کنی
که بهترین دانا بر بندگانت هستی.
آمین
امروز امتدا سردخانه تا درب خروج بیمارستان حسی عجیب تر از ورودم داشت.
صدای اذان می آمد
اشهد ان محمدا رسول الله...
کاش هنگام به تعبیری سردترین اوجم همین جای اذان باشد
تا زبانم بند نیاید.
حس میکنم سقفش کوتاه است و من تنها سرگردان این سرما شده ام.
نیت خواندن پشت سر هم سوره های حمدم قاطی شده بود
یا شفا بود یا فاتحه...
ولی بلند میخواندم در این غروب سرد روز آخر یکی از ماههای زمستان.
راستی من در همین بیمارستان متولد شده ام...
شکرگزار تمام لحظات سلامتی بنده هایت خدای عزیز من.